امین کوچولوامین کوچولو، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
بابا علیبابا علی، تا این لحظه: 31 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
مامان معصومهمامان معصومه، تا این لحظه: 26 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
آبجی ثمینآبجی ثمین، تا این لحظه: 3 سال و 18 روز سن داره

امین کوچولو

واکسن شیش ماهگی

سلام عزیز دل مامان دوشنبه  صبح با بابایی رفتیم بهداشت واکسن شمارو زدیم   بعدشم بابایی مارو برد خونه مامان جون ،مامان جونم خیلی زحمت کشید برای شما  تا خود صبح با ما بیدار بود و از شما مراقبت میکرد خدا رو شکر این واکسنم به خیر گذشت و شما خیلی کم بی تا بی کردی از صبح تا یک ونیم دو نصف شب تب نکردی تبت از اون موقع شروع شد و تا بعد از ظهر سه شنبه ادامه داشت الانم داری بازی میکنی کم کم داری خسته میشی الانه که گریه کنی اینم عکس دیروز شما با بابایی    ...
4 آذر 1394

چهار ماهگی و واکسن زدنت

سلام پسر قشنگم چهار ماهگیت مبارک  خدارو شکر واکسن چهار ماهگیتم به خیر گذشت و تموم شد یک مهر با بابایی صبح زود ساعت هشت رفتیم  واکسنتو زدیم دوتا واکسن بود یکی پای چپ یکی راست  اولیشو که زد اصلا گریه نکردی ولی دومی رو که زد خیلی گریه کردی الهی بمیرم برات تا ساعت یازده خوب بودی ولی از یازده به بعد بی تابی یات شروع شد آخرای شب بهتر شدی خلاصه تا صبح خوب  شدی  الانم حالت خوب شده خدارو شکر،و دوباره شیطونیات شروع شده وروجکم  دوستت دارم عزیز دل مامان ...
4 مهر 1394

این روزا

سلام قندو عسلم این روزا شما کلی کارای قشنگ میکنی و حسابی دل مامانو میبری   تازگیا دستتو میبری تو دهنت انقد میبری داخل دهنت تا بالاخره هرچی که خوردی رو میاری بالا این کار هرروزته عشق مامان هر کاری هم میکنم تا دستتو نبری تو دهنت نمیشه الکی سرفه میکنی تا منو بترسونی وقتی میام بالاسرت میخندی قشنگ مشخصه سرفت الکیه  عاشق آب بازیو حمومی وقتی میبرمت حموم اب که روت میریزم میخندی  وقتی داری بی تابی میکنی که بیام بغلت کنم تا صدامو میشنوی میزنی زیر گریه اونم از اون گریه ها که دل ادم کباب میشه کلی خوردنی شدی امین جونم خیییییلی دوستت دارم جیگر مامان             &nb...
8 شهريور 1394

پسری بداخلاق میشود

سلام عروسکم  مامانی امشب  شمارو دادم بغل بابایی تا خودم به کارام برسم بابایی هم شمارو کلی راه برد شما کلی  کیف کردی وقتی کارام تموم شد از بغل بابایی گرفتمت تا بخوابونمت ،وای نمیدونی که چقد ناراحت شدی دیگه شروع کردی به گریه کردن نه گریه معمولی یه گریه وحشتناک که آخرش دیگه هق هق میکردی هرکاری کردم اروم نشدی شیرم نمیگرفتی بخوری حسابی لج کردی دیگه داشت گریم در میومد به بابایی گفتم بره برات اسپند دود کنه بابایی رفت اسپند دود کرد چه اسپندی کل خونه پر دود شد  ولی خلاصه دود اسپند بهت که خورد اروم شدی  و الانم بعد از کلی گریه اروم گرفتی خوابیدی جیگر مامان کلی امشب نگرانت شدم دوستت دارم بوس بوس اینم یه عکس از الان شما ک...
1 شهريور 1394